به عکس تاریک و بالن روشن در حال رهاییش نگاهی کردم که
حالش از همیشه بهتر بود و آرزوش از هر روز راضی تر
...
چهارشنبه سوری ای که
حتی یه آرزوی خشک و خالی هم برای ما نداشت.
...
وبلاگم و دوستش ندارم
و این حقیقت میتونه ب تلخی دوست داشتن تو باشه
به عکس تاریک و بالن روشن در حال رهاییش نگاهی کردم که
حالش از همیشه بهتر بود و آرزوش از هر روز راضی تر
...
چهارشنبه سوری ای که
حتی یه آرزوی خشک و خالی هم برای ما نداشت.
...
وبلاگم و دوستش ندارم
و این حقیقت میتونه ب تلخی دوست داشتن تو باشه
دوست داشت بگم دوسش دارم،
بگم که اون کسی که اینجاست و ازمن دوره خودشه!
بگم که باور میکنم دل تنگی شو،
باور میکنم فلاش بک های عاشقانه شو،
اما یه جمله بود که هیچوقت فراموش نمیشد:
توی لعنتی بزرگترین شکاف زندگی من بودی،
که همه ی اکسیژن باقی موندم و تو ریه هات کشیدی و
وایسادی به تماشای معلق شدن فضا نورد!
شاید مثال خوبی نبود اما
پ.ن: وبلاگ جای نوشتن حرفای منسجم نیست
عکست و که باز کردم
انگار بوی عطرت پیچید توی اتاق
روسریم و جلوی بینیم گرفتم و
دستِ فکرم و گرفتم و بردم تا خاطرات همین امروز
تا بیمارستان روانپزشکی نیایش
تا چشم های پر از اشک حاج حسین
تا آواز گیلکی لباس آبی ها
تا...
بلکه دور شی،
محو شی،
تو این برهه از زمان
دیگه فزقی نمیکنه که اون خانم دمه غروبی
چادرش کش نداشت
و یا چقد خوشگل بود!
مهم لحظه ایه که من به احترام جنازه ی تو
ته ته قلبم
چند لحظه سکوت کردم...
...
۳۳۱۲۸...
فکر میکنم الان
زندگی به اون حد از کصافط بودگی رسیده باشه
که نشه توش کسی رو دوست داشت!
ف ا ک
پ.ن: وبلاگ جای سانسور کردن حرفای ته دلی نیست!
اگه بگم هر روز نه،
ولی حداقل دو روز در هفته
خودم و واسه بزرگترین اشتباه زندگیم سرزنش میکنم
چه غلطی بودی که چهار ماه بندجونم
شیره ی زندگیم و کشیدی!!!
وقتی یه بار سنگین و قد یه سال رو کولت تحمل میکنی،
زمین که میذاریش تازه درد میپیچه تو استخونات،
مفصلات به قژ قژ میفته،
پات دیگ جون دوییدن نداره،
نه نشستن آرومت میکنه، نه تحمل راه رفتن مونده برات،
بی قراری، درد داری، کلافه شدی!
دلت میخواد بار و برگردونی به شونه هات بلکه کمتر چنگت بزنه این سبکی!
از ظهر کمرم جیغ میزد،
پامم، شونه هامم، اصلا هر عضوی ک سهمی تو حرکتم داره
اما من میرفتم، میرفتم
میرفتم...
اونقدر میرفتم که بارم و جا بذارم،
که تو رو کنار بذارم!
حس می کردم یه تیکه از مغزم باید فاسد شده باشه،
یه تیکه که چندسال از خاطره هام و با خودش دفن کرده،
مثلا دو سال پیش، اون روزی ک احسان ،حسین حمدیه رو آورد تو جلسه تا برامون از قدیما بگه!
حمدیه برای من فقط عکسهای رنگ و وارنگ فرانکفورتِ و احسان فقط اون شبای گرم و سختِ مرداد!
یا مینو، فقط میتونه یه اسم باشه و یه ماشین دو درِ شاسی بلند.
حتی هادی فقط یه بچه ی اخم آلوده که حتی حاضر نیست
انجمن و روزهای شلوغش و که صدای خنده هامون و به خودش میبینه
چند وقتی ترک کنه، نه بیشتر!
نه کافه، نه پارک، نه بارون، نه تجریش، نه...
یه آدم نیم بندم
که نصف حافظم و خواستن
و پاک شده
نشسته بودیم و تو دلتنگی غروب جمعه دست و پا می زدیم
که
یهو بوی عطر پدرجان از اتاق خودشون با دو طبقه فاصله همه جا رو پر میکنه
مثل وقتایی که لب اذان میرفتیم پایین و
پدرجان با صورت خیس از و ضو گونه هامون و تر میکرد،
بوی اون عطر مهربون نشست کنج دلم که بفهمم دلتنگی بدتر از اینا ام میشه.
از ۱۰ صبح تا ۸ شب زیر بارانی ک بی وقفه می تازد،
آفتابی که عمود می تابد
و بادی ک می وزد سرررد،
انسانها را باید به احترام به حقوق خود ترغیب کنی،
دنبال آدمها بدوی ،
ناسزا بشنوی،
بی محلی ببینی
و گاهی هم از ذوق و استقبال برخی
قهقهه بزنی و با دیگران شادی کنی!
میتوانی ده ساعت با سعید سر شوخی بگذاری و
با علیرضا از خاطرات روزهایی بگویی ک ناشناخته بودیم!
یا محدثه را درست وسط چهارراه مسجد، پشت چراغ قرمز محکم بغل کنی
که یعنی ما پیروزیم!
حس دوست داشتن تک تک آدمهای امروز،
آدمهایی ک بودند اما نخواسته بودم ببینمشان
امروز قوی تر از همیشه در جایی نامعلوم جوانه می زند،
در من!
در من که چقدر قلبم سبک شده بود
...
مخلص: حالمان خوب است، خیلی:)
پ.ن:خدا همیشه راهش را پیدا میکند:)
مهم:رأی بدهید، به لیست اصلاحات رأی بدهید
ممنونم رفیق برای این فصل الختامِ
نه چندان مهربانانه:)
احساس آرامش کم کم باید بشینه تو مویرگ ها حتی!
دارم میرم غرورم و ستایش کنم