شمایل یک نیمه زن...

در من طلوعی اگر بود؛ آن تویی!

شمایل یک نیمه زن...

در من طلوعی اگر بود؛ آن تویی!

در قوطی احساست را سفت ببند،
که به هر فوتی ینتفی نشود!
...
از اینکه به مرضیه سر زدین ممنونم

مطالب تماما نگاشته های صاحب وبلاگ است
باعث خوشحالی خواهد بود دیدن نظرات شما :)
....
اگر باران ببارد...

۱۳ مطلب در مرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

اینجا خیابون ایرانه،

ساعت ۴:۱۰ صبح که ماشینه قیژی میاد کوچه رو رد کنه،

صدای گوپس گوپس اش،حسین حسینه...!

خواستم بگم "بیشعورا" همه جای شهر هستن،

با دَک و پوزِ جور واجور،

گول ظاهرشون و نخوریم!

Marisa
۳۰ مرداد ۹۴ ، ۰۴:۱۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر

دلم گرفت

بین اونهمه شوخی و تیکه های ریز و درشتی که حواله هم میکردیم و

 مطمئن بودم دو سر آنتن در حال لبخند زدنه،

دقیقا از همون لحظه ای که اینستا نوتیف داد که حانیه پست گذاشته و

کپشن مثل همیشه بلندش و تا نقطه ی آخر خوندم،

 دقیقا از همون لحظه دلم خواست دهن گوشیم و جوری محکم بگیرم

که بی صدا نفسش ببره و برای همیشه خاموش ی گوشه رها شه،

بعد من دور بزنم تمام شوخی ها رو

یه دل سیر به هر کلمه ی حانیه ک انگار تُن صداش سرد و بی احساس 

فقط از یه غم چهل روزه میگه،گریه کنم.

اما دهن گوشیم و نگرفتم،

و تو شوخی کردی باز،

و من فکر کردم جواب ندادنم اگ ناراحتت کنه...،

و پست حانیه رو رد کردم و به یه متن عاشقانه رسیدم،

بعد به صاحب متن...

بعد به یاد تمام حرفایی که حقم نبود شنیدنش،

 بعد به این فکر کردم که مگه میشه همه آدما رو بخشید؟ 

صفحه رو برگردوندم بالا و کپشن حانیه رو از اول خوندم،

گوشی طاقت نیاورد و خاموش شد...

سکوت


Marisa
۲۷ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۵۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

قبل ترها، شب هایی بود که وقتی سرما و شلوغی و باران

می کشاندم گوشه ی اتوبوس همیشگیِ سرِ خط،

 می توانستم یک نفس بکشم عمیییق،

بعد از پنجره به زمستان و خیابان انقلاب و سردر دانشگاه و

آدم های در هم لولیده و یک روز آسوده و

عطر مانده زیر بینی و طعم دمنوش در جانم نشسته و

 همه ی ساعتهای زندگی کرده ام ،لبخند بزنم

لبخند بزنم و زیر لب با خواننده سرخوشانه تکرار کنم:

”بودنت هنوز مثل بارونه،تازه و خنک و ناز و آرومه..."

همین حالا ک بعد چندماه آهنگ را از واتس اپ ام بیرون کشیدم، 

خواستم یک نفس عمیق بکشم که نفس روی هجای دوم ماند،

خدایا فقط یک نفس عمیق دیگر بفرست 

قبل از آنکه دلتنگی نیمه جانمان کند...


Marisa
۱۷ مرداد ۹۴ ، ۲۳:۳۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

از من توقع ای نداشته باشین

توقع بلند بلند خندیدن،جوری ک از چین کنارچشمم ی قطره ذوق بچکه

یا توقع دقت کردن به رنگ لباس امروز و کفش جدیدتون و 

یا گوش کردن به جمله هایی که به فعل‌رسیدنش کلی طول میکشه

یا فکر کردن در مورد چرایی سبک زندگی جوانان زیر سی سال در منطقه ی زعفرانیه

یا چیرگی طبقه ی بورژوازی در نظام سرمایه داری بر کارگر...

حتی توقع تعریف کردن صحنه ی قبلی سریالی که با هم داریم میبینیم رو

و یا درک کردن ناراحتی های ناگهانی تون و... 

‌.‌‌..

من فقط میتونم با یه دست عمر کنم،

چهار انگشت اول که زیر گوشی سفید و میگیرن،

و انگشت شصت که روی کیبورد حرکت میکنه مدام،

من میتونم خنده هامو با دو نقطه دی تایپ کنم 

و خنده های بلند تر و با تعداد پرانتزهای بیشتر جلوی :

حتی میتونم نسبت به جمله ای که میگه :"چقد زبون میریزی" هم ،

ساعت ها حروف چینی کنم و دست هاتون و

به نشانه ی تسلیم بالا ببرم، 

یا تولدهای مجازی بگیرم و

صفحه رو پر از اسمایلی های بادکنک و قلب و شیرینی شلوغ بکشم، 

اما از من توقع نداشته باشین٬

توقع نداشته باشین باهاتون زندگی کنم!

من آدم حقیقی خوبی نخوام بود!

Marisa
۱۶ مرداد ۹۴ ، ۲۳:۱۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر

حالت و که زود زود بپرسه،

عکسا و جوک و همه آلات خندوندنت که پر کنه تلگرام و 

سر به سر گذاشتنا ک بشه شب به شب ،هرشب...

یا وقتی حواسش به رینگ طلایی تو عکستم باشه

یا اخم رو به دوربینت، 

یا...

آخ این پروسه ی مضحکِ موقت!

هیچ آدم بی حوصله ای "دوبار "خودش و به نفهمی نمیزنه،

بی حوصلم...

Marisa
۱۶ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۰۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

یکی بیاد تا بوغ سگ 

واسه خودش یا واسه خودت مهم نیس 

اما حال گند سر شبت و 

تا بناگوش باز کنه...👍



Marisa
۱۵ مرداد ۹۴ ، ۰۱:۳۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

سه ساعت تمام بین بحث سرسام آوری که هرکدام برای هزارمین بار تکرار می شد،

چشمم را روی یک مشت تصویر آشنا می چرخاندم و 

سرم را از گیجی گرما هر چند لحظه بین دست راست و چپ میگرفتم و

حتی رغبتم نمی آمد به این معادلات حماقت انسانی در بیشعور جلوه دادن رغیب و

مستدل ظاهر کردن حرف خود فکر کنم،

سه ساعت تمام صبوری پیشه کردم و

وقتی طاقتم جانش را برداشت و گریخت زیر سقف آسمان و

کلافه تر از بوق های بی شکیب و ماشین های حرارت زا

 سرم را به شیشه ی سرد واگن آخر تکیه میکردم و

خیره به تلاش بیهوده ی عقربه بزرگ در انتظار دینگ ساعت نُه پلک نمیزدم...

از خانه زنگ می زنند و روز‌و شبت را کامل میکنند: "مرضیه برقا رفته!"

 به تاکسی به فکر نمیکنم

به رسیدن تا خانه هم

به دوش آب سرد و کولر نمیدانم چند وات حتی...

فقط هندزفیری را از کوله ام در میاورم و

فکر میکنم سالها توی این خیابانها کاش قدم بزنم...

حالا داستان باید کامل شود،

بی طاقتی یکروز وراج یک طرف و مهمان ناخوانده ی خوش سخنتر و

اتاق تاریک و گرمای منفور تابستانه هم آن طرف دیگر...

تا بحال شده چراغ حمام را خاموش کنی و

 به تاریکی یک چشم تا ابد نابینا،

حس هر قطره را ب پوستت بکشی و

 از لذت بازی آب و دستهای گمشده و بدن سردت کیف کنی؟؟

Marisa
۱۳ مرداد ۹۴ ، ۱۳:۰۳ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

صدای خسته و بم اش و رها کنه تو گوشت که:

"یکمی گیجم تصویرا تاره، سرم سنگینه و سیگااار دوباااااره،

یه کام تلخ و یه بغض غمگین ،

یه جای خالی با صدای آهنگین...

.

.

.

حالا که مییییری من مقصرم یا تو! ؟"

#دایان

Marisa
۰۹ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۱۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

داره تعریف میکنه ک داداش دوستش شب خوابیده و صب بلند نشده ...

یعنی همین امشب که حرفایی رو که باید بشنوی و نمیشوی رو تو نُت گوشیم قایم می کنم

همین امشب که برنامه میچینیم واسه بهشت زهرا رفتن اول صبحی مون 

همین امشب که از ذوق پیشنهاد کار توی یه مهد کودک دستامو بهم می کوبم...

همین امشب میتونه آخرین فرصتت باشه که حرفاتو با خودت زیر لحد نبلعی...

حیف اون همه دمنوشِ نخورده...

بارونِ ندیده...

لباسای پوشیده نشده...

چه اومدن و رفتنی بود اصلا...!

Marisa
۰۸ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۰۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر

به هفتصد میلیون پول ،

یا تغیر شکل دادن به یه قهرمان ملی 

یا حتی قدیسه ی اسلامی 

احتیاج دارم...

برای آروم گرفتن تو یه قبر دو در یک 

وسط شلوغی فیروزه ای کاشی ها و 

رفت و آمد مردمِ خرید به دست و

دانشجوهای ویلون و سیلون بهشتی  و

عاشق های به مراد رسیده و 

عاطل های شکست خورده و

مادرای دل گرفته و 

نمک های نذر امامزاده و...

به هفتصد میلیون پول واسه مردن وسط  بهشت تهران و 

خوابیدن تا ته روزهای جهنمی این دنیای شهری محتاجم...

Marisa
۰۶ مرداد ۹۴ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر