شمایل یک نیمه زن...

در من طلوعی اگر بود؛ آن تویی!

شمایل یک نیمه زن...

در من طلوعی اگر بود؛ آن تویی!

در قوطی احساست را سفت ببند،
که به هر فوتی ینتفی نشود!
...
از اینکه به مرضیه سر زدین ممنونم

مطالب تماما نگاشته های صاحب وبلاگ است
باعث خوشحالی خواهد بود دیدن نظرات شما :)
....
اگر باران ببارد...

۷ مطلب در تیر ۱۳۹۴ ثبت شده است

تمام روز فکر می کردم اگر بغضم ترک نخورد یک جایی از قلبم حتما سوراخ خواهد شد 

تمام روز را تحت این فشار گرم روی سینه ام فکر کردم با کدام آهنگ

 یا کدام عکس ،یا حتی از کدام شب شروع کنم کلمات را

که نه آرام آرام بلکه ناگهانی و سریع تیشه را بزند به ریشه ام و بعد ،

کُنده ی تبر خورده درختی خواهم شد که حتی دیگر

سایه اش هم از این فشار گرم روی سینه ی هیچ کسی کم نمی کند...

تمام روز را فکر کردم و اتفاق، یک جمله  عباس معروفی را انداخت توی قلبم

که مثل زالو بمکد درد و رنج را و اندکی بعدتر

 که ترکید و از جانم شکافت، من را هم با خودش بشکافد و

 خب لابد بشوم یک سوراخ بزرگ میان خودم که دیگر نیستم

"چرا زنها اینقدر بدبختند که همیشه باید انتظار بکشند؟؟؟؟"

من همان سوراخ بزرگ تو خالی ام میان خودم

 که علامت های سؤال را تکثیر میکنم

Marisa
۲۷ تیر ۹۴ ، ۲۳:۲۳ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر

یه آیکونی هست رو صفه ی گوشی بعضیا،

آبیه با ی فلش سفید وسطش.

مثل درد زایمان که هر مادری و پاک و معصوم میکنه ، 

یه موقع هایی فکر میکنم مرور کردن آرشیو این آیکون آبی سفیده زیر دستم هم

وصل کردن آب کُرِ به شیشه ی لک گرفته از گناه زندگیم.

یحتمل یا مادر میشم زیر دردش یا بوی الرحمن ام بلند شدس...!


#بمیر_بابا

#وحشی_نوشت

#پُست_بی_پرستیژ

Marisa
۲۷ تیر ۹۴ ، ۰۳:۰۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲ نظر

بار اول که از انقلاب تا دانشکده را پیاده قدم زدیم،

حتی یادم نیست کدام کوچه ها ردپای ما را حفظ کردند

یا دفعه ی اول که بوی برنج ایرانی را پشت میزها باهم بلعیدیم

یا اول خیابانی ک تو سربه هوا رد شدی و من لب گزیدم...

و آن اولین نیمکتی که خسته رویش لم دادیم و به قطره های باران زل زدیم

حتی اولین تاکسی

اولین فندک

اولین بار که اشکم را گذاشتم قِل بزند 

...

از اولین جمله ها بگذریم،

که همیشه بعد از ادا شدنشان پاهایم خواب میرفت 

گز گز میکرد و جلوتر هولم میداد

تمام زندگی پر از اولین تجربه هایی ست که

لذتش بی رحمانه اما مادام العمر در جان هر کس می نشیند

تمام زندگی پر از تکرار حسرت "اولین" هاست...

....

پ.ن: وبلاگ جای نوشتن حرفای قشنگ قشنگ نیست، جای خالی کردن دلتنگی هاس...

پ.ن: کارِن اگ تا همیشه تو هندزفیری آدم مزقون بزنه...

Marisa
۲۶ تیر ۹۴ ، ۰۳:۳۷ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر

بعد ختم عکست و زدم گوشه ی سمت راست آینه،

 کنار عکس میرحسین ک شیش ساله گوشه ی سمت چپ،

 عینکش و بالا میده و همچنان از عمق کوچه ی اختر لبخند میزنه!

...

شب که تو میدون ونک پرچم و بالا بردم و

 از دور ترین صدای وجودم ”یا حسین میرحسین " ام و بین جمعیت شنیدم ،

از گوشه ی سمت چپ آینه با یه خط مستقیم به سمت راست متمایل شدم،

صدا شبیه صدای من نبود ، اما تصویر ،خوده خودم بود!

گوشه ی سمت راست آینه  و خط کج و معوج خاک خورده ی اون بین ،به مرکز تصویر میرسه

تصویر من بودم، خیره به پرچمی که میون جمعیت دست و پا میزد!

اما صدایی ک هنوز فریادِ یا "حسین میرحسین" اش بلند میشد شبیه دخترکی بود 

که از امروز بعد ختم تو یه حسینیه سر سبز و با صفا قراره همیشه از کنج راست آینه به من لبخند بزنه..‌.

میدونی ریاضی همیشه فن بیشعوری بوده!

وگرنه میفهمید بین این همه حساب و کتاب عقلانی،

شنبه ی هفته ای ک گذشت روز تولد من بود ،

نه وقت رفتن تو!


Marisa
۲۴ تیر ۹۴ ، ۰۲:۴۶ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر

فیس بوک پر از عکسای تو‌عه ، تو روپوش دبیرستان 

با چهارتا انگشتی که یه قلب و هزارتالبخند ساخته...

بعضیا چطور با اونهمه خاطره هنوز زندن؟

بعضیا چ تحملی دارن!

Marisa
۲۳ تیر ۹۴ ، ۰۲:۵۹ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰ نظر

به لحظه ای فکر میکنم ک دراز کشیدی روی تخت بیمارستان، 

آخرین لبخند زمینی تو زدی و 

چشمات و با تصور چهره ی زیبات،حتی زیباتر از امروز بستی!

احتمال چند روز درد و چند هفته کبودی و چند ماه ورم،

 برای هر داوطلبی ک بینی شو زیر تیغ میبره هست!

احتمال اینکه بعد از آخرین لبخند زمینی ت و بستن چشمهات پشت تصور یه بیهوشی چند ساعته،

با یه ملحفه ی سفید یا آبی یا هر رنگ دیگه ای

با صدای خر خر چرخ ها روی سنگهای سفید کلینیک بیرون بیای و ...

به تاریخ ۲۰تیر،

 من متولد شدم  و

آرمیتای عزیز ما! تو هیچوقت از تصور صورت زیبات به هوش نیومدی ...

روحت پر از آرامش:(



Marisa
۲۰ تیر ۹۴ ، ۲۱:۵۵ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳ نظر

صدای قییییژ پنکه رو، وقتی سرش و به سمتم میچرخوند

تا با بالا ترین درجه ی خودش اتاق و قابل تحمل کنه، قطع کردم

گرمم بود!

با اینکه کولر شبانه روز مشغول کار کردن میشد

با اینکه موهام هنوز از حموم آخر شبی نم داشت 

با اینکه با یه لباس نخی و پتو مسافرتی خزیده بودم تو دامن تخت خواب

اما گرمم بود!

و یه خواب بدون چشم بند سیاهِ"مرگ بر روشنایی"

درست تو ساعت۲:۲۰نصفه شب 

حسرتش و بین پلکای بازم می رقصوند،

و کسی بیرون من،

وسط شهری ک هیچوقت باهاش جور نشدم 

تو رعب ناامنیه کوچه ها 

داشت آواز میخوند

آواز میخوند و صدای ی بوغ ممتد از پشت گوشی ناامیدم 

مثل یه لست سین "لانگ تایم اِگو"

یا یه تک عکس خاک خورده از 

حال خوبِ روزهای قدیمی

 با یه بیت شعر شبونه ی"ماله خودمی"

ساعت و از ۲:۳۰هم میگذروند

ساعت از ۳هم گذشت

و بعد از اون۴:۱۵

 دم دمای پنج 

و اون چشم بند سیاه "مرگ بر روشنایی"

رگِ تاریکی و برید 

و خواب هم وزن مرگ بلاخره به چشمهام پا گذاشت!

#پس_از_عروج_از_بلاگفا

Marisa
۱۷ تیر ۹۴ ، ۰۵:۰۵ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲ نظر