شمایل یک نیمه زن...

در من طلوعی اگر بود؛ آن تویی!

شمایل یک نیمه زن...

در من طلوعی اگر بود؛ آن تویی!

در قوطی احساست را سفت ببند،
که به هر فوتی ینتفی نشود!
...
از اینکه به مرضیه سر زدین ممنونم

مطالب تماما نگاشته های صاحب وبلاگ است
باعث خوشحالی خواهد بود دیدن نظرات شما :)
....
اگر باران ببارد...

۳ مطلب در شهریور ۱۳۹۶ ثبت شده است

یکسال میگذرد از آن اول مهری

که صبح را مثل برق از جایم کنده شدم و

بدون حرف و حدیث اضافه ای با دینگِ گوشی

که خبر میداد رسیده ای،پایین پریدم و بعد

صبحانه خورده نخورده رو به تخته لحظه ها را شمردم

که نباشد این شروع کلاسها و باز

پرواز کنم بسمتت و برویم پاییز را باهم جشن بگیریم.

یکسال میگذرد از پاییزی که تلخ و شیرین

اما جفتِ هم پشت سرش گذاشتیم...

فردا اولین روز از اولین ماه نارنجی هاست که دیگر نه چشم انتظار کلاس و نه آن صبحانه های سمبلِ توی ماشین و نه بوکشیدن پاییز

از درختان جاده ی پیچ خورده ی دیزین و نه حتی

سیاهه ی عزای محرم و

ترافیک های همیشه با تو خوش و

حاجتِ خدایا سخت را آسان ،تلخ را شیرین کنش هستم!

فردا میشوم دوباره همان دختر رنگ پریده ای

که گره موهایش را زیر روسری پنهان کرده و

فکر میکند ای کاش این،فصل آخرش باشد...


Marisa
۳۱ شهریور ۹۶ ، ۱۸:۵۳ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

به آینده ای فکر میکنم

که روزها رو در حالی که خیره به سقف عبور میکنن

به شب ها میدوزه ،و زندگی ای که با تمام بیهودگیش

مثل یه پیله ی چسبناک ما رو در خودش تنیده

نه میل فرار دارم و نه طاقت سکون!

منکر روزهایی که با آشفتگی اومدم و

با گشاده رویی بیرون زدم نمیتونم بشم،

منکر لحظه هایی که بهم امید داد و همچنین منو محدود کرد، منکر آدمهایی که دوستشون داشتم و بعضا از اونها خسته...

ای کاش وقتی جمله های نصیحت بارش و

روانه ی چشمهام میکرد،مهلتی داشتیم

برای گفتن از اونچه که وجود داشت

اما جامه ی کلمات رو هنوز به تن نکشیده بود!

ای کاش وقتی آینده و تصمیم و بلند پروازی رو

ترسیم میکردیم،جایی رو هم

برای در کردن خستگی های ته نشین شدمون میذاشتیم!

من از پیچیدگی پوست در پوست جنسیت چیزی نمیدونم،

اما یاد گرفتم میون هر لایه اش باید ناامنی رو بو کشید!

ای کاش اینهمه شک جاش و به برادری داده بود،

تا من از خفقان بغض ناکامی ام حرفی براتون میزدم،

رئیس!

Marisa
۲۵ شهریور ۹۶ ، ۱۹:۵۲ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

دست خودم نبود،

هنوز هم دست خودم نبود وقتی میدیدم آنطور عجیب

به نقطه ای خیره مانده است که من نیستم،

هنوز هم جمع و جور کردن دست و پایم

در لحظه هایی آنطور بی قاعده و قانون از من بر نمی آمد،

انگار هنوز هم دست و دلم فقط به دوست داشتنش میرفت...

میبینی این جمله ها پر از "دست"هایی شده

که دست خالی با زندگی اش مشغول جنگیدن است،

بیا زودتر دست هایم را جایی بند کن،

مثلا همان نقطه ی نامعلوم که آنطور عجیب خیره ماندی اش...!

Marisa
۱۱ شهریور ۹۶ ، ۲۳:۱۲ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر