شمایل یک نیمه زن...

در من طلوعی اگر بود؛ آن تویی!

شمایل یک نیمه زن...

در من طلوعی اگر بود؛ آن تویی!

در قوطی احساست را سفت ببند،
که به هر فوتی ینتفی نشود!
...
از اینکه به مرضیه سر زدین ممنونم

مطالب تماما نگاشته های صاحب وبلاگ است
باعث خوشحالی خواهد بود دیدن نظرات شما :)
....
اگر باران ببارد...

۸ مطلب در آبان ۱۳۹۴ ثبت شده است

از وقتی گوشیم تا خرخرش پر از دیتا و اپلیکیشن و عکس شده

همش فک میکنم ی روز که حوصلم شاید از بقیه ی روزای بی حوصله بیشترِ

بشینم دستم و بذارم رو دکمه ی دیلیت

امشب یهو به ذهنم رسید وایبر بی مصرف و 

که فقط خاک میخوره تو فولدر کامیونیکیشن ها پاک کنم

بازش کردم...

شبایی ک بی هوا صدا میکرد که باهم ثابت کنیم ،دوتا دیوونه ی بی خواب تا سحریم...

یا شبایی که دلتنگ با بیت های تازه خلق شدش میومد که بگه غرورِ تو مسلخ پاره پاره شدش،بی جون تو دستای منه

من که چه بی رحم...

من که چه مغرور...

حتی عاخرین پی ام آرمیتا تو شب امتحان نظریه۲

...

پشیمونی یا حسرت یا دلتنگی،بیهوده ترین احساسات عالمِ که دقیقا شبی میان سراغت

که باید بِکَنی به رفتن..

امروز  تو ماشین بهم میگفت تو تقس ترین دختری هستی ک دیدم...

دیروز تو اتوبوس میگفت فقط بخاطر تو بود که اومدم...

اما هیییچ کلمه ای گاهی نمیشه همون صدا کردن های  نصفه شبی

وقتی میخواین ثابت کنین دیوونه ترینین...

Marisa
۲۶ آبان ۹۴ ، ۱۹:۳۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر

بعد دوسال و نیم از یه جای نامعلوم سر و کلش پیدا میشه و 

عین جمله ی اون شبا رو برام تکرار میکنه،

از نیت خیری ک من چطور نادیدش گرفتم...

بعد دو سال و نیم ازدواجش و بهش تبریک میگم و 

فکر میکنم تو چه احمقی هستی ک فکر میکنی شیش ماه بعد 

من باید یادم میرفت اون همه از  بهترین فصلای عمرم و ،

وقتی آدمایی هستن که محبت ندیده، اینهمه سال

تو رو تو دلشون و نگه داشتن!!!

Marisa
۱۷ آبان ۹۴ ، ۲۱:۱۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

از حموم اومدم، خسته و کلافه و یخ کرده،

با موهای خیس ک چیکه چیکه لباسم و تر میکنه.

میشینم زمین و کتابام و دورم ولو میکنم،

ورق میزنم:

Qu'est -ce que tu fais dans la vie?

 Je suis étudiante...

...

گریه میکنم

...

:Dernières nouvelles 

"Nous avons tous eu"



Marisa
۰۹ آبان ۹۴ ، ۲۲:۴۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

یجای ته ته قلب آدم همیشه در حال فلاش بک زدنه، بهترین لحظه ها رو

پیدا میکنه و هی یادت میندازه...

سنگیییین بود خیلی، بحث... جمله...کلمه...

محبتش....

خشونتش‌....

اما،

میشه گفت خان آخر بود،

باقیش خودتی و تصمیمات و پشیمونی هات...


Marisa
۰۹ آبان ۹۴ ، ۰۰:۵۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

هی دستم و گذاشتم رو دکمه ی دیلیت و 

یه تیکه از خاطره هام و از ته ته وجودم کندم..

پازل ک شد یه شکل ناقص و بی سر و ته 

مث ی مرد جنگی بعد ساعتها شمشیر زدن،

افتادم ی گوشه و 

از درد 

مُردم!

Marisa
۰۴ آبان ۹۴ ، ۲۳:۳۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

از هیچی اونقد نسوختم ک 

عکسی ک فقط میتونس به تو لبخند بزنه و 

شات بخوره و بره تو فتوشاپ تو تا ادیت بشه و بعد 

بشه یه روز دوست داشتنی رو،

قاب شده تو صفه ی یه غریبه ببینم،

بی اونکه نه اسمی از من باشه، نه تو...

یجوری اشکم چکید که انگار از چشات ریخته باشم...

Marisa
۰۴ آبان ۹۴ ، ۲۱:۳۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

من از تو ناامیدم،

تو از زندگیت، 

خدا ام لابد از جفتمون...

عمرمونم  ب مسخره گرفتیم:/

که چی! ؟؟

Marisa
۰۳ آبان ۹۴ ، ۲۳:۴۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

داره خودشه و به هوای چی اینجوری ب در و دیوار می کوبه؟؟

اینهمه کلکل! 

بکش مکش!

باید، نباید!

شاید و اما...!

آدمی ک خودش و جای دیگه ای خرج کرده،

فقط میگه:خداحافظ!

بگیم و بریم...

Marisa
۰۲ آبان ۹۴ ، ۱۲:۲۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر