من با تو بارها حرف زده بودم،
بی آنکه بغضم را فرو خورده باشم یا با نفس های محکم و طولانی
آن رنجه پیچیده به گلایه را در سرم معلق کنم!
من هزار شب از پس زخم های سربازکرده ای
به تو پناه می آوردم،
تا شاید از بازوان سپر شده ات آرامشی بنا کنم.
من بارها سر روی سینه ات گذاشتم،
در گیر و دار تلخی ها و بی مرامی ها!
مگر طنینی از دوست داشتنت جانم را صبوری دهد!
من با تو خندیده ام
خوابیده ام
بغض کرده ام
شعر خوانده ام !
...
من زیر این پوسته ی تنهایی ،
تویی ساخته ام
که هیچ شبی انتهای هیچ بن بست خلوتی
مرا رها نمیکند،
و هیچ صبحی زیر هیچ تیغه ی آفتابی بی من بسم الله ... نگفته است.
من تویی ساخته ام که اگر نیست،
هیچ دری را هم برای آمدنم ، برای دیدنم ، بوسیدنم ... نبسته است؛
مرا پس تاریکی هیچ سایه ای پنهان نکرده
و دمی از محبتش عقب نمی نشیند!
من تویی ساخته ام که اگر چه تو نیست
اما سخت دوستش دارم!
پارک در حجم انبوهی از درختان سر به زیر و خاموش مانده بود
اولین راهرو
سومین نیمکت
پشت به همه ی دنیا
جامه هایی سراپا سیاه آن دو غریبه را در خود پوشانده بود .
اولی با ریش های سیاه
دومی با مژه های سیاه و تاب داده اش.
...
آهسته آهسته اما محکم منطق زندگی
سوار واژه ها در برگ ها می وزید
کسی در گوشم از محبت میخواند
محبت اشک میشد
و سیاهی مژه های تابدار دامن عشق را می گرفت...