شمایل یک نیمه زن...

در من طلوعی اگر بود؛ آن تویی!

شمایل یک نیمه زن...

در من طلوعی اگر بود؛ آن تویی!

در قوطی احساست را سفت ببند،
که به هر فوتی ینتفی نشود!
...
از اینکه به مرضیه سر زدین ممنونم

مطالب تماما نگاشته های صاحب وبلاگ است
باعث خوشحالی خواهد بود دیدن نظرات شما :)
....
اگر باران ببارد...

یکسال و دو ماه پیش ناگهان بمبی کوچکتر از ذره‌ای غبار در جهان ترکید.

ما همه در خانه‌ها خزیدیم، 

در روزی که همه لباس‌های رنگی و شیرینی‌های تازه میچرخاندند، مشکی پوشیدیم و خرما روی میز گذاشتیم، شاید باور نکنی اما حتی همان حلوا و خرما هم برگشت، کسی نیامده بود بالای قبری که دوباره شکافته میشد و نجمی جون عزیزمان را می‌بلعید.

ما هم در خانه ماندیم و غصه خوردیم، 

در خانه ماندیم و گریه کردیم،

در خانه ماندیم و به اعدادی که در اخبار هر روز بالاتر میرفت نگاه کردیم.

یکسال و دوماه گذشته اما هنوز جهان در این غبار می‌سوزد.

امروز بیش از چهارصد نفر در جغرافیای خودمان کفن میپوشند و با مُهر کرونا، غریبانه به خانه‌ی ابدی کوچ میکنند.

رمضان است، 

مثل رمضان پارسال‌.

نیمه شب است،

مثل نیمه شب‌های قبلی.

 

اینها رو گفتم که بدانی اگر در زمانه‌ی ۱۴۰۰ شمسی نیستی و شاید هم هیچوقت به دنیا نیامدی، حتما مادر عاقلی داشتی که بیشتر از خودش دوستت داشت.

 

Marisa
۰۳ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۱:۴۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

صنم،سمین یا حنیف عزیز من

سالها پیش بود که تا اومدم به خودم بجنبم و سر از تخم نوجوونی بیرون بیارم، حس تلخ و بد بویی از نفرت توی گلوم پیچید!

مرزهایی دورمون پیچیدن که حتی “ما” ی مشترک رو از ملتمون گرفت!

آدمهایی که غرب میرفتن و به دنبال صلح جهانی و احقاق حقوق برابر با چارچوب‌ها سره جنگ برداشتن!

و آدمهایی که شرق رفتن و به دنبال زندگی سلحشورانه، زره پوشیدند و سیلی به صورت دیگری زدند!

سال‌ها پیش بین خاک خودمون مادرم ، “دیگری” شدیم!

این رو پیرمرد ریش و رو سفیدی بین عابران راهپیمایی۲۲ بهمن با مشت گره کرده و ادبیات ارزشی مآبانه‌اش توی صورت و شال سبزم تف کرد!

ما سبز بودیم که خشک شدیم، بچه بودیم که بزرگ شدیم...

غریب به ۱۰ سال گذشت تا عرق ملی گره شد توی گلومون و همچنان که سینه‌هامون سرخ از “دیگری” خطاب شدن بود، صورت‌هامون رو به “خودی” شدن رنگ عوض کرد!

کجا؟ تشیع پیکر سردار ایران

ایران ما بودیم و سردار ایران، سردار ما!

سال‌ها گذشت که حتی عاشق کسایی شدیم که از درد خنجرشون چیز زیادی نمی‌گذشت!

اما نشد... نشد و تا ابد هم نمیشه!

ما آدم‌های ایرانی بودیم که اگر شمایلش یکی بود، دل و روحش دنیا دنیا با اونها فرق داشت

هرجای این محبت که وایمیستادی کینه مثل خون بیرون میپاچید!

بین آدم‌هایی که می‌خوان مثل همه‌ی دنیا آرام و معمولی باشن و آدم‌هایی که همیشه برای قدرت برتر بودن حرص دارند تا ابد تفاوت هست!

اینطور بود که هواپیمای “دیگری” ها طعمه‌ی خطای انسانی شد و آب از آب تکون نخورد!

تشیع جوانانش در سکوت و محدودیت گذشت و اشک هیچ مادری داد از ظالم نگرفت

“دیگری”ها آبان ماه پرپر شدند و کسی ککش هم نگزید...

همونطورها بود که عرق ملی هنوز قورت داده نشده باز نفرت و خشم و نفرت ...

تکثری که هیچوقت با عدالت عجین نشد!

Marisa
۲۷ دی ۹۸ ، ۲۳:۵۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

سالها بعد مثل برگ دیکته‌ی ۱۷ ما که از میان دفتر املا با خشم حذف میشد، شاید این روزها هم از تاریخ کشورت گم شود!

شاید با بسته شدن آخرین چشم‌هایی که امروز را به جان چشیده بود، دیگر کسی از آبان غبار آلود تا دی ماه استخوان سوز۹۸ را نشناسد.

شاید کسی یادش نماند که این روزها مادران شما و پدرانتان چطور سینه‌ی خیابان را شکافتند تا امید بکارند، تا خوشبختی بیافرینند و آرامش خلق کنند!

صنم،سمین یا حنیف من، چند روزی از انهدام هواپیمای مسافربری ا-و-ک-ر-ا-ی-ن با یک اشتباه انسانی می‌گذرد، 

چند روز بیشتر از شهادت سردار وطنت. در همین حوالی نیز بود که عده‌ای در کرمان میان خاکسپاری نفس کم آوردند و جان دادند. 

تازگی‌ها شنیده‌ام سیل حتی خانمان همسایه‌های سیستانی‌مان را نیز ربوده است!

وطنت هراسان دامنش را جمع کرده تا مگر دستی آلوده لکه دارش نکرده باشد،

وطنت غریب مانده امروز، مادرت غریب‌تر!

اینجا آدم‌ها هشتگ دارند، قیمت میگذارند، می‌خرند، می‌فروشند! #ارزشی، #برانداز

#جان،#مال، #آبرو...

دلال‌ها از خود تا وطن را فروخته اند،بوی این آتش زدن را نمی‌شنوی!

مادرت احوال آن روزهای شما را نمی‌داند، اما اگر دستش می‌رسید این روزها را جور دیگری برایت نقاشی می‌کرد. 

چه آنکه از خفقان مقدس چهارراه وصال تا ترس 

حرام دانشگاه امیرکبیر را چشید، که هم این خسر الدنیا بود و هم دیگری خسر الاخرة!

بر دست‌های ناتوان سیمانی ‌ام ببخش اگر برگی از این تاریخ را برایت پرافتخار نیافرید...

مادر مستأصل شما!

۲۲/دی/۹۸

Marisa
۲۲ دی ۹۸ ، ۲۰:۵۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

 

سرتا پا سفید رو به آینه ایستاده بود 

نه در کفن و نه در لباس معراج، لخت و عور خود را می نگریست 

اینجا زندگی آنطور بود که میشد در یک آن با تمام خواستنت اما مُرد، “اما” به نشانه‌ی تضاد میان خواستن و مردن !

مردن که همیشه زیر خاک خفتن نبود غریبه، مردن همان یک آن خواستن و تلاقی بی تکلف جسم ها و پایان شورانگیز و وهم آور میان یک صحنه ی آلوده به خون بود!

خون؟ اینک روایت، سکانس جنایت و مکافات دختری قربانی و شبهی پیچیده در سیاهی نیست!

اینجا بازآفرینی صحنه‌ای شهوت آلود ، عاشقانه و کاملا موزون از دو جسم در هم تنیده است که ناگهان کسی میان چند قطره خون و لحظه ای درد جان می کند،

جان میکند و اندکی بعد در حالی که رشته‌ی رها شده از موهایش را گوشه ای جمع کرده ، با همان ظاهر مبدل انسانی اش واقعه را ترک می گوید!

 

سرتاپا سفید رو به آینه ایستاده و به دنبال لکه های عریان رسوایی، خود را می نگرد!

مهر/۹۸

Marisa
۲۶ آذر ۹۸ ، ۱۷:۳۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
Marisa
۲۲ خرداد ۹۸ ، ۲۳:۲۵

من با تو بارها حرف زده بودم،

بی آنکه بغضم را فرو خورده باشم یا با نفس های محکم و طولانی

آن رنجه پیچیده به گلایه را در سرم معلق کنم!

من هزار شب از پس زخم های سربازکرده ای 

به تو پناه می آوردم،

تا شاید از بازوان سپر شده ات آرامشی بنا کنم.

من بارها سر روی سینه ات گذاشتم،

در گیر‌ و دار تلخی ها و بی مرامی ها!

مگر طنینی از دوست داشتنت جانم را صبوری دهد!

من با تو خندیده ام 

خوابیده ام 

بغض کرده ام 

شعر خوانده ام !

...

من زیر این پوسته ی تنهایی ،

تویی ساخته ام 

که هیچ شبی انتهای هیچ بن بست خلوتی 

مرا رها نمیکند، 

و هیچ صبحی زیر هیچ تیغه ی آفتابی بی من بسم الله ... نگفته است. 

من تویی ساخته ام که اگر نیست،

هیچ دری را هم برای آمدنم ، برای دیدنم ، بوسیدنم ... نبسته است؛

مرا پس تاریکی هیچ سایه ای پنهان نکرده

و دمی از محبتش عقب نمی نشیند!


من تویی ساخته ام که اگر چه تو نیست 

اما سخت دوستش دارم!



Marisa
۲۰ خرداد ۹۸ ، ۲۳:۵۵ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

پارک در حجم انبوهی از درختان سر به زیر و خاموش مانده بود

اولین راهرو 

سومین نیمکت 

پشت به همه ی دنیا 

جامه هایی سراپا سیاه آن دو غریبه را در خود پوشانده بود .

اولی با ریش های سیاه 

دومی با مژه های سیاه و‌ تاب داده اش.

...

آهسته آهسته اما محکم منطق زندگی 

سوار واژه ها در برگ ها می وزید 

کسی در گوشم از محبت میخواند 

محبت اشک میشد 

و سیاهی مژه های تابدار دامن عشق را می گرفت...

Marisa
۱۱ خرداد ۹۸ ، ۲۳:۱۴ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
Marisa
۰۵ خرداد ۹۸ ، ۲۰:۰۹
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
Marisa
۱۶ آبان ۹۷ ، ۲۰:۵۱

میگه باید به خودت کمک کنی،

باید بشینی و بازش کنی،بسنجی و بذاری حل بشه

بعد یه گوشه ی دور از ذهنت رهاش کنی

جنگ و چطور براى خودم حل کنم؟

چطورى این هیمه ى بزرگ از خشم و سیاهى رو

گوشه ى ذهنم رهاش کنم که همه ى وجودم و نبلعه؟

شب ها با حس خفگى از دوییدن یا صداى چمباتمه زده از فریاد نزدن

از خواب نپرم؟

چطوری نترسم از صداى بچه هاى حیرون بی خانواده،

یا از فکرم ببرم هجوم گورهاى بی کفن و...


جنگ

جنگ

جنگ

هراس تا همیشه ى من!


Marisa
۲۵ مرداد ۹۷ ، ۲۱:۱۳ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر