یکسال و دو ماه پیش ناگهان بمبی کوچکتر از ذرهای غبار در جهان ترکید.
ما همه در خانهها خزیدیم،
در روزی که همه لباسهای رنگی و شیرینیهای تازه میچرخاندند، مشکی پوشیدیم و خرما روی میز گذاشتیم، شاید باور نکنی اما حتی همان حلوا و خرما هم برگشت، کسی نیامده بود بالای قبری که دوباره شکافته میشد و نجمی جون عزیزمان را میبلعید.
ما هم در خانه ماندیم و غصه خوردیم،
در خانه ماندیم و گریه کردیم،
در خانه ماندیم و به اعدادی که در اخبار هر روز بالاتر میرفت نگاه کردیم.
یکسال و دوماه گذشته اما هنوز جهان در این غبار میسوزد.
امروز بیش از چهارصد نفر در جغرافیای خودمان کفن میپوشند و با مُهر کرونا، غریبانه به خانهی ابدی کوچ میکنند.
رمضان است،
مثل رمضان پارسال.
نیمه شب است،
مثل نیمه شبهای قبلی.
اینها رو گفتم که بدانی اگر در زمانهی ۱۴۰۰ شمسی نیستی و شاید هم هیچوقت به دنیا نیامدی، حتما مادر عاقلی داشتی که بیشتر از خودش دوستت داشت.