نشسته بودم یک گوشه و هی چشم میدوختم
به آدمهایی که خندان می آمدند و خشمگین از راه به در میشدند!
به آدمهایی که با گل، یک تکه از کاشی دوست داشتنیم، کتاب چاپ اصل ارزشمندم، روسری خوش رنگ و لعاب و غیره می آمدند
و با سنگ و شیشه های شکسته ی کف دستشان میرفتند...
نشسته بودم یک گوشه و فکر میکردم اگر این شیشه ها نشکند
یکروزه خیلی خیلی نزدیک حتما سرشان را نشانه بگیرد،
عیبی ندارد اگر حالا یک قطره درد از سوزش شیشه خرده های کف دستشان بچکد
بگذار حالا یک قطره باشد تا فردا که یک دریا
بگذار من سنگ و تیشه باشم و تو شیشه و ریشه
بگذار این داستان سر نگیرد اینهمه دراز...