امیدوارم ارزش اینهمه فشاری که به روان و روح و خاطراتم
داره وارد میشه رو داشته باشه.
....
و من امشب کسی رو که مدت ها برای دوست داشتنش تو این چاردیواری نوشتم و
بلاک کردم.
...
امیدوارم ارزش اینهمه فشاری که به روان و روح و خاطراتم
داره وارد میشه رو داشته باشه.
....
و من امشب کسی رو که مدت ها برای دوست داشتنش تو این چاردیواری نوشتم و
بلاک کردم.
...
"زن" استاد خسته کردن آدما توی این زندگی بود.
...
خسته بودم و از قید محبتش آزاد!
ساعت از نیمه شب می گذشت
وقتی دختری بین دیوارهای صورتی طبقه پنجم اون خونه
زیرِسنگینی وزن خودش مُرد!
حس میکنم با چنگ و دندون دارم چیزی رو حفظ میکنم
که بلاخره یه روز از دست میره
...
دنیاتون و با آدما نسازید
چون یه روزی مجبورید ازشون ناامید شید
و کیه که بتونه از دنیاش ناامید باشه! ؟
من همیشه فکر میکنم آدمهای عزیز زندگی مو باید از راهی نجات بدم
و همیشه هم ناتوان تر از اون بودم که دردی یا مشکلی یا غمی رو از اونها تسکین بدم
من از مردی که معانی زندگیش از دنیای دیگه ای وارد شده میترسم
کسی که خانواده و عشق و همدردی و سخاوت رو بلد نیست...
اما همچنان من عزیزی دارم که باید از زیر سقف اینهمه آشوب رها شه
من هر بار شانس ام رو امتحان میکنم
اینبار بیشتر از همیشه
سیبیل های کوتاهِ طوسی رنگی داشت با شکم برآمده ی میانسالی،
تمام مدتی که داشت از سیاه ترین عواقب تصمیم دو نفره مون تراژدی میساخت
بق کرده بودم و به مردک چشماش زل میزدم،
به محض اینکه از ترسوندن آقای شین دست برمیداشت وو
خطاب به مرضیه جان پرسشی مطرح میکرد، کوتاهترین کامنت توی دست و بالم و
براش قرائت میکردم و صبر میکردم با تأیید سر از من گذر کنه...
....
همینکه بغضم شکافته شد و رگبار شونه هاش و خیس کرد
مثل درخت گرما زده ی خشک تابستونی،درهای بهار به روش باز شد و
شکفت!