شمایل یک نیمه زن...

در من طلوعی اگر بود؛ آن تویی!

شمایل یک نیمه زن...

در من طلوعی اگر بود؛ آن تویی!

در قوطی احساست را سفت ببند،
که به هر فوتی ینتفی نشود!
...
از اینکه به مرضیه سر زدین ممنونم

مطالب تماما نگاشته های صاحب وبلاگ است
باعث خوشحالی خواهد بود دیدن نظرات شما :)
....
اگر باران ببارد...

۵ مطلب در تیر ۱۳۹۵ ثبت شده است

فکر می کنم مهم ترین اتفاق زندگی این آدم

باید در آشفته ترین بازه ی زمانی همین خونه پیش بره،

فکر میکنم از سقف اشک میچکه

از دیوارا ناله بلند میشه

و یه روز  زمین بلاخره برای بلعیدن ما دهن باز میکنه!

Marisa
۲۹ تیر ۹۵ ، ۲۱:۰۴ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

به هر دری میزند، 

در هایی که کلون های سنگی دارد و قفل های آهنی،

به هر دری میزند که یکی عاقبت رو به او باز  خواهد شد...

و مگر "خواستن" چیزی بیش از اینهاست؟

...

از پس چهار ساعت حرف مدام،

برای کاری که فی الاصل چیزی هم در آستین ندارد

خسته بودم.

و کوله ام را بسته  برای روزی که به تنهایی می بایست سپری میشد،

از  همان موقع که فهمیدم دست هایمان را باید به زانوها بگیریم و قد علم کنیم

روزهای زیادی را به انتظار این کوله و میزهای تک نفره ی کنج پنجره و پیاده روی ها 

پر تفصیل مانده بودم،

مثل یک دختر واقع بین پذیرفتم که هر وقت دلت بخواهدش نیست...

اما امروز، 

کافیست دستت برود و گوشه ای نوشته باشی خسته ای، 

پشت میزهای دو نفره  رو به تو لبخند میزند.

:)

Marisa
۲۷ تیر ۹۵ ، ۲۳:۴۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

قطعا بی رحم ترین اتفاق عالم در لحظه 

Call recording پائیز و حتی تابستون۹۳ ست

که از اعماق لبتاب تو هندزفیری پِلی میشه و 

فریاد میزنه: " مرضیه جان! "

چققققدر از صدای خودم متنفرم!!

#پایان_رمضان_۹۵

#اَفتر_عِ_یِر

Marisa
۱۶ تیر ۹۵ ، ۰۲:۴۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

درسته که با هیچ وجهی از عقلانیت ام، 

نمیتونستم غیر خرافی بودنش  رو بپذیرم،

اما حالا حس میکردم با خوابیدن امشب، از تقدیرم جا موندم.

مثل بچه ای که هیچی از برگه ی امتحان نمیدونه

 و تنها فرصت تقلب و از دست داده...

Marisa
۰۹ تیر ۹۵ ، ۰۳:۵۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

من مُرده بودم، قبل از اینکه چیزی به پام سنگینی کنه و بکشونتم به خاک

رفته بودم دمِ گاز که قبل روزه ی جدید چیزی خورده باشم

تو یه لحظه همه چیز شد درد، یه بی قراریِ دردناک

مثل یه تیغه که از سینت شروع کنه به چرخ خوردن و تراش دادن و تا پاهات کشیده شه

ترسیده بودم، از فکر کاری که نکرده باشی فکر کن بترسی

دوییدم سمت دستشویی، اما جای خوبی برای فرار نبود

تو یه لحظه تمام رنگ صورتم بلعیده شد، سفیدِ سفید

نتونستم وایسم، با یه مشت آب اومدم بیرون

زمان سرعتش هزار برابر  بود،یا من داشتم میدوییدم مدام! ؟

پرت شدم رو راحتی،

بابا بی وقفه شماتتم میکرد

من رها شده بودم تو عمق چهارمتری آب، گوشام سنگین بود، تنم گرفتار خلإ

ترسیده بودم،

مامان غذای گرم و گذاشت رو پام

با ولع بی پایانی از تهوع تا آخرین قاشق فرو دادم...

کمتر از یه ربع بعد یا شاید بیشتر رو به روم وایساده و میپرسه:

فشارت افتاد؟ ضعف داشتی؟

باید فکر میکردم، وقت بهم بدین باید فکر کنم، نه نمیتونم با این سرعت٬

"درد بود فقط "

ترسیده بودم، مثل وقت هایی که تو درد میکشی و من دستم کوتاهه

باید گریه میکردم، نمی تونستم

ترسیده بودم...

نزدیک اذانه؟!!

چه سؤال بی معنی ای!!

ساعت و نگاه میکنم، 

ده دقیقه به سه ی لعنتی!

Marisa
۰۹ تیر ۹۵ ، ۰۳:۲۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر