همانطور که داشت از قژ و قوژ ماشین بدرد نخورش حرف میزد و
از صداهای اضافه آن شکایت
میان تار و پود نخ نمای فکر و خیالاتم دختری را میدیدم که هر روز
چطور پله های مکتب خانه اش را طی الارض میکرد و
به دنبال خوشبختی و آزادی و علاقه و قص هذا میدوید
دختری که حالا زیر انبوهی کتاب از شور جوانی دل بریده
و چرتکه را جوری بالا و پایین میندازد بلکه ام بشود روزی
گلیم خودش را ازین منجلاب آدم خوار بیرون بکشد،
که هی سهام مادر آب نرود و هی حساب بانکی بی ارزش نشود و
دندان قروچه نکند از پی مردی که چطور مردانگی اش صدا دارد و تصویر نه!
...
شیرینی بستنی میماند گوشه ی لپم و پایین نمیرود
دهانم جوری کرخت و سرد شده که حتی صدای خودش را هم نمیشود!
دختری که زیر انبود کتاب با چرتکه ی شکسته و دل بی طاقت
کمر راست میکند ،تصویر مبهمی دارد!