شمایل یک نیمه زن...

در من طلوعی اگر بود؛ آن تویی!

شمایل یک نیمه زن...

در من طلوعی اگر بود؛ آن تویی!

در قوطی احساست را سفت ببند،
که به هر فوتی ینتفی نشود!
...
از اینکه به مرضیه سر زدین ممنونم

مطالب تماما نگاشته های صاحب وبلاگ است
باعث خوشحالی خواهد بود دیدن نظرات شما :)
....
اگر باران ببارد...

۴ مطلب در دی ۱۳۹۶ ثبت شده است

از میان اینهمه تصویر و نام آشنا که هر کدام این روزها

به بهانه ای روانه ی اوین و بند و زندان شده اند،

آن پسر لاغر اندامِ حقوقی که دل نگرانی مشروطیت ترم ششم اش هم

او را به درس و مشق نمیکشاند، آن پسر بچه ی ٢٢ ساله ی شیطانی که

دنیا رو جوری برایت به سخره میگرفت که خنده را نهایتی نباشد انگار،

بدجور در جانم رعشه می انداخت!

امشب سومین شبی ست که سر در آن اتاق سرد و نمور بر زمین میگذارد،

و لابد آن مادرهمیشه نگرانش،سومین شبه بیخوابی...

این ایام مثل خودکار زوار در رفته ای مدام جوهر پس میدهد،

سیاه کرده حال و روزمان را!

Marisa
۱۴ دی ۹۶ ، ۲۳:۲۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

این آخری ها آرام زیر گوشه خواهرش گفته بود مرداد٩٠ساله میشود،

این آخری ها میگفتند نبینیدش بهتر است،

این آخری ها کمتر میخندید، کمتر میبوسید، کمتر روسری را زیر گلویت چفت میگرفت که جیغت هوا برود و ریز ریز کیف کند از این بازی!

این آخری ها عصایش را نمینداخت دور بازویت،

دستهایش را مطابق ژست معین فرانه اش زیر فک راست نمیگذاشت 

این آخری ها شاید اصلن پی سیاست و اقتصاد و نفت را هم نمی گرفت!

این آخری ها دلش برای شمس الملوک حتما خیلی پر میکشید

که رفت...

که یک شب گفت دارد میرود و رفت...

دایی جان مهندس ما رو نمی بینید خوشحالید؟

از مرگ ما بیذارید؟

...

Marisa
۱۳ دی ۹۶ ، ۲۳:۰۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

وسط حیاط بودم که صدای آژیر و شعار و فریاد بلند شد

دویدم سمت در، پیش از آنکه همکار نگران برسد و با داد و چشم غره برم گرداند داخل

پیش تر از آن سوزشِ ملتهب توی چشم هایم که بوی گاز فلفل میداد!

...

توی خیابان ولیعصر ویلان بودیم که رسیدند

دستمان را نگرفتند اما انگار پشتمان ایستاده بودند که راهی سایه ی امن تری شویم

...

بهارستان را هنوز رد نکرده پیامش را دیدم

شک نداشتم که نگران است، دم دستی ترین بهانه ی ممکن را فرستاده و 

حالا منتظر نشسته تا دختره بی کله ی آنسوی خط پاسخی، اخمی، علامتی چیزی بفرستد

که دال سلامتی اش باشد!

...

اتاق خواب١٢ بامداد، هرچه فیلم بوده باشد زیر و رو کردم و حالا

سوال پیچش میکنم، یالا بگو چه خبر است توی این بی صاحبخانه!!؟

آرام و بی ترس پاسخ میدهد!

اما نگران است...

اما نگرانم!

Marisa
۱۰ دی ۹۶ ، ۰۰:۱۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

خسته ام

تو نمیدونی نخوای و باشن

بخوای و نباشه یعنی چی!!

تو نمیفهمی اون لرز تو دستات وقتی صدای اتاق بغلی بالا میره چه معنی میده!!

تو اصن کِی بودی ببینی چجوری چشامو هم میذارم

موقعی که از لای شاخ و برگا سرک میکشه که بگه هستم، که بگه زکی...!

وقتی هیچی نخوای و لای کتاب زندگی بقیه مچاله  شی،اون صدای ساییده شدن استخونا رو شنیدی؟؟؟

خاصه واسه تو میگم که دی رسید!

هی خانواده بزرگ شد و آبرفت

هی دلت قد کشید و تنگ شد

هی جون از بدنت در رفت و باز برگشت!

داره مکافات و میگم...

هست هنوز

شبه،لابد فردا ام صبح میشه

چند شنبه ست؟؟!!

Marisa
۰۵ دی ۹۶ ، ۲۱:۳۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر