یه روزی میرسه که تمام تو رو از زندگیم پاک میکنم،
یه روزی که اصلا شبیه این تنگِ بی رحم غروب نیست
یه روزی میرسه که تمام تو رو از زندگیم پاک میکنم،
یه روزی که اصلا شبیه این تنگِ بی رحم غروب نیست
غم انگیزْ آن لحظه ای که زنی قلبش بترکد از رنج و
خونابه ی زندگی مواجش بزند بر ساحل امن آبرو داریش...
غم انگیزْ آن فریادی که هم با عشق است و هم خالی از "دوستت دارم"!
رساتر از هر ناقوصی،شیپوری و سلامی برای جنگ...
غم انگیزْ تو،که نیامده به پایان رسیدی
پشت اینهمه درد،مرگ...پایان!
ای غم انگیز ترینِ من!
بر دوریت بیفزای،
که هرآنچه در فاصله هاست، زندگی
و هرآنچه در قربت،همه بیهودگی ست.
وقت هایی که دل آدم خفه خون گرفته و
یه گوشه ساکت وگرما زده افتاده و
تازه افسار همه ی زندگی و داده دست عقل مصلحت اندیش،
دقیقا همین زمانیه که
بین شوخی و جیغ و ویغ و کیک خورون آخر برنامه
با کولرماشین مستر lawyer که سر کوچه پرتت میکنه پایین،
دومی و انتخاب میکنه و میره که برههه!!
قلبِ که افلیجِ
عقله هم یه خط در میون آلارم میده که
نه به اون کامنت های جونم و عمرم و
نه به اینهمه آماده به خدمت بودن!
هنگ اوور شده کرکر رو پایین میکشه و
بعد همش تقدیرِ و عمر و زمان...
از احساسات نداشته تون خرج نکنید
چون یه روزِ نه چندان دور
حتما بدهکار میشید!
وقتی بهش فکر میکنم انگار خون تو بدنم سنگین میشه،
یه ضعفی از مچ شروع میشه و تا ناخون هام ادامه پیدا میکنه،
یه ضعفی مثل رفتن خون از بدن، کنده شدن جون از تن
وقتی بهش فکر میکنم
انگار تمام رنگ دانه های موهام خشک میشن،
یا دندون هام از بیخ سست!
وقتی بهش فکر میکنم پر از استرس ام
پر از شکْ!
اگر خیانت تاریخچه ای داشته باشه،
قطعا بر میگرده به اولین تقابل دل و عقل
تو اوج تئوری تعقل گرایی یه دختر سال سومی
که ماشروم برگر بهترین فست فود اندرزگو و با
صغرا و کبرا چینی از نیمه ی چپ حامی پرولتاریای وجودش
زهرِمار قرار عاطفی طرفش کرده، که حالا نشسته تا از
اکتیویتی و ننه و بابا و علایق و سلایق دختر مدعوش بدونه،
اما درست با اولین رایحه ی عطر آشنایی که میشنوه و
اولین سیگار غمگین و اولین آشفته قدم زنی ها و
نگاه ها و خیال هایی که از خاطرات یک سالش رصد شده
پشت میکنه به هرچی پرولتاریا و نصایح و ایدئولوژی وغیره است و
دلش میخواد ای کاش تو بغل فروغ و منزوی و حافظ و ایرج
اونجا که همه یار و به بَر میکشن
بمیره
اون موقع که باید دور میشد ازم ،من خواستم
بعدم که رفت سمت همون آدم قبلی زندگیش،من هولش دادم
حالا ام که بازیچه ی جدیدش و پیدا کرده،
من محیطش و فراهم کردم!
چه بدبختی شدی تو
که همه پلن های زندگیت
افتاده دستِ من!!
پ.ن: حالم ازین حس شیشمِ قوی بهم میخوره:/
میگه: "فکر کن این همون لحظس!
بمیر و زنده شو و دفنش کن..."
تو گوری دارم میلرزم که انتظار مرگ
روح و هر آن ازش دزدیده و
باز برگردونده!!
"وَلاَ تَقْتُلُوَّاْ أَنفُسَکُمْ إِنَّ اللَّهَ کَانَ بِکُمْ رَحِیمً"
رو به رویم نشسته، نگاهم میکند
و بیشتر سرش به دستمال کاغذی و شکر و مخلفات میز گرم است!
سوزن را همان اول از گره روسری ام جدا کردم و
افتادم ب جان میز!
نگاهش میکنم،
موهای کوتاه و سبیل بلند و خط ریش پهن
با دستهای ظریف و عینک قاب مشکی و آن دستبند چرمی
ترکیب بدی نباید باشد!
سرم را به لیموناد تلخی گرم میکنم
که یک روز جگرم را خنک میکرد
حالا دلم را خون...!
دل من ترکیب های خوب نمیخواهد،
حتی چال حین خنده هم
اصلا دل من هیچ چیز تازه نفسی نمیخواهد
فقط داشته های از دست رفته اش را پس دهید!
من با آن صدا هیچ خاطره ای نداشتم،
و نه هیچ احساس تعلقی به صاحبش،
یا جرقه و صاعقه و انفجار عاطفی ای که در من شعله بگیرد!
اما همچنانکه بی اراده دستم به ثبت آن رفت، چشمهایم هم گریست!
و چطور میشود قلبت را نشانه بگیرند و زمستان در تو جان نپذیرد؟
بهمن نشود به ناگاه
و تو نباشی آن دختر مغرور که چوب خدا
دور تا دور دانشگاه همراه تو میدود٬
میخندد٬
حرف میزند،
و یکروز قبل از آنکه فهمیده باشی تا کجا غرق و بی حواس شده ای،
نفست بین راه بماند و...
چطور میشود یک غروب جمعه
که هوا عرقت را درآورده
یک صدا، اینهمه بهمن به پا کند! ؟