از دور حواسم بهش هست که کمین کرده،
محض سر خوش ترین رهگذر بعدی
بلکه بدوعه به سمتش و کاغذهای سبز و قرمز و آبی فال و
جوری جلوی چشماش تکون بده که انگار برگ برنده ی اقبالش!
از دور حواسم هست که راهم و کج میکنم و ازش فاصله میگیرم،
مثل گربه ی جسوری که اعلام خطر دُم خاکی و چرکش و بالا برده و حالا
محتاط اما محتاج، با قدم های تند و بلند خودش و سمتم میکشونه.
اون راسته از پیاده روهای انقلاب
کهبا سبزی درختا و یشمی نرده های دانشگاه سایه کرده
شاهد دختریه که, همچنانکه خودش و از پسر چرکتاب کنار دستش دور میکنه
با صدای بلند بهش میفهمونه ،موسیقی توی گوشش جایی برای شنیدن اون نذاشته،
و پسر هنوز با برگ چروک خورده ی اقبال دختر تو هوا برای مرادش ورد میخونه و
دختر میشنوه که خواننده اینبار کشدارتر از همیشه میگ:"سوختی جانا چه میسازی مرا!"
انقلاب
همچنان در امتداد مبارزه ی جنگاوران مغموم و چرکتاب خودش
ادامه پیدا میکنه