نشستم به گوش کردن صداهای قدیمی،
به گوش کردن خنده های سابق، به گوش کردن دوست داشتن های رفته!
نشسته بودم به گوش کردن و مشت مشت بلعیدن بغضی که میتنید و گره میخورد
و صداها انگار از قلبم بیرون میپرید،
انگار یک لشکر صدای عاشق و خندان و نگران و عصبانی
از توی سینه ام شروع به دویدن و دواندن کردند،
طوفان شد و روح را از تنش کند،
صداها روحم را بردند،
تاختند و خانه را تنها گذاشتند،
قلب جنگ زده ای زیر دوش حمام، بلنننند اما بی صدا نامی را زجه زد!!
سکوت لب باز کرده بود!