دستش و میگیرم که بدونه تا ته این راه چشمم بهشه،
هرچند که از گوشه ی چشمام درد می چکه...
دستش و میگیرم که بدونه تا ته این راه چشمم بهشه،
هرچند که از گوشه ی چشمام درد می چکه...
وقتی نزدیکش میشی سر و شکلش هیچ شبیه رؤیای روزای ده سالگیت نیس
افطاری و سحر و گرسنگی روزهای طولانی هم شبیه ۱۱سال گذشته نمونده!
حتی درد و غصه و رازهات هم جابجا شدن
یاد میگیریم با تغییرات زندگیمون بسازیم
با اجبارها کنار بیایم
با چال و چوله ها سرشاخ شیم،
بگیم نع ،بگیم چشم...
اما یاد نمیگیریم دوست نداشتن و
مثل شاگرد کودن ته کلاس،
هزار بار هم کچ پرت کنن تو سر و صورتمون
باز یاد نمیگیریم بوی عطرش و از رو دستامون قورت ندیم
درد هاش وبیخیال شیم
بدی هاش و مشکل ببینیم
کمبود هاش و خلأ فرض کنیم...
یاد نمیگیریم و رؤیاش چققققدر خاطره انگیز تر از این حقیقته
وقتی از قول بتِ اطمینان و اعتماد بهم میگ که حذفش کن
برای همیشه، یکباره، کم کم یا هر جور دیگه ای ک دستم میره
نه تصمیم دارم بت و بشکنم و انکارش کنم
و نه اون خنده ی عصبیِ مسخره رو از روی لب هام پاک کنم
فقط چندبار با خودم تکرار میکنم،چطور!! ؟
...
چند دقیقه وقت میبره که برگردم سر کلاس اعتمادی بزرگ و
از بین قدم زدن هاش
داد کشیدن هاش
چالش های بی پاسخش
و تمام دغدغه هایی ک اون یادم داد ارزشمندشون کنم
برسم به این جواب ک، وقتی پشت این نیمکت ها نشستی
باید بفهمی هیچ آدمی اونقدر پست نیست که بخاطر آسیب های اجتماعیش
دور انداخته بشه...
و تنها شبی ک این جمله از کلیشه ی انتزاعی خودش خارج میشخ
همین امشبه!
مُرده ای ک دست و پا بزنه ترس هم داره...
یا میخواد جون تو رو بگیره
یا خودش و وصله ی ناجور عالم حیات کنه!
عزیزم!
در آرامش بمیر و اجازه بده حقارت امروزت ،زیبایی یکسالت و
به لجن نکشه!
دستهایم را بو می کشم
بوی پیرهنش را میداد
بوی بوسه های ناگهانی
یا نگاههای ناتوان که میرسد به "دوستت دارم"
دستهایم را بو میکشم
سرد بود اما
بوی پیرهنش را میداد
من آدم دروغگویی نبودم،
لااقل وقتی حرف ازاحساس میشد صداقتم رد خور نداشت
اما آن لحظه انگار قلبش شده بود کیسه ای سوراخ شده
که آب از آن قل قل سر میکرد
نه دلم به خیس شدن دست هایم میرفت
نه طاقت جان کندن ماهی بی قرارش بود.
من آدم دروغگویی نبودم
اما نمی دانم چطور پشت تمام هراس ها
جواب "دوستت دارم" را "من بیشتر" دادم...
نشسته بود وسط اتاق
درست روی مرکزی ترین گل قالی
مثل همه ی وقت هایی که مستأصل شده بود،
همه ی وقتایی که از خودش عصبانی بود
و همه ی وقت هایی که سر از حساب و کتاب دنیا در نمیاورد.
نشسته بود وسط اتاق و بین حالتی از بغض و دلشوره،
سعی میکرد با روزهای گذشتش مبارزه کنه،
داشت سعی میکرد تلخ ترین جمله ی های زندگیش و
بذاره کنارِ"من به شما علاقه دارم" و نتیجه رو به سرعت حاصل کنه که:" منم همینطور"
اما نتیجه حاصل نمیشد،
دست کم به این سادگی نمیشد!
۲۱ و لحظه به لحظه برای خودش بزرگتر میکرد که تکمله ی
صغرا و کبرای مسئله اش باشه!
مثل اینکه :
تو ۲۱سالته
همه ی ۲۱ساله ها باید تصمیم بگیرن
پس تو باید تصمیم بگیری!
و این جمله تا کجا میتونست بترسونتش...
"تو باید تصمیم بگیری"
با من که حرف میزنید
راه می روید
غذا می خورید
می خندید
...
دوست داشتن را فراموش کنید لطفا!