هیچ چاره نیست...
جمعه, ۳ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۰:۰۳ ب.ظ
من با آن صدا هیچ خاطره ای نداشتم،
و نه هیچ احساس تعلقی به صاحبش،
یا جرقه و صاعقه و انفجار عاطفی ای که در من شعله بگیرد!
اما همچنانکه بی اراده دستم به ثبت آن رفت، چشمهایم هم گریست!
و چطور میشود قلبت را نشانه بگیرند و زمستان در تو جان نپذیرد؟
بهمن نشود به ناگاه
و تو نباشی آن دختر مغرور که چوب خدا
دور تا دور دانشگاه همراه تو میدود٬
میخندد٬
حرف میزند،
و یکروز قبل از آنکه فهمیده باشی تا کجا غرق و بی حواس شده ای،
نفست بین راه بماند و...
چطور میشود یک غروب جمعه
که هوا عرقت را درآورده
یک صدا، اینهمه بهمن به پا کند! ؟
۹۵/۰۲/۰۳