حی علی العزا
جمعه, ۷ اسفند ۱۳۹۴، ۰۶:۴۹ ب.ظ
نشسته بودیم و تو دلتنگی غروب جمعه دست و پا می زدیم
که
یهو بوی عطر پدرجان از اتاق خودشون با دو طبقه فاصله همه جا رو پر میکنه
مثل وقتایی که لب اذان میرفتیم پایین و
پدرجان با صورت خیس از و ضو گونه هامون و تر میکرد،
بوی اون عطر مهربون نشست کنج دلم که بفهمم دلتنگی بدتر از اینا ام میشه.
۹۴/۱۲/۰۷