یک کاسه شن میخواهم
ازپیشانی تا نوک انگشت لاک خورده ی پایم را
فرو کنم در آن...
گرم نباشد،
موهایم را نکشد
لبهایم را نبوسد
دستانم را نبندد
فقط یه مشت شن باشد
که این عطر تند و خنک را از من بشوید...ِ
با شبهای ازین پس کابوس چه کنیم؟!
یک کاسه شن میخواهم
ازپیشانی تا نوک انگشت لاک خورده ی پایم را
فرو کنم در آن...
گرم نباشد،
موهایم را نکشد
لبهایم را نبوسد
دستانم را نبندد
فقط یه مشت شن باشد
که این عطر تند و خنک را از من بشوید...ِ
با شبهای ازین پس کابوس چه کنیم؟!
داشت می گریست،
به درماندگی هر چه عاطفه
در آمیزش مالکیت بدن...
دختر داشت میگریست،
عشق می ورزید
و دیگری آنسوی ملحفه ها،
پرده های حریمش را سفت میکرد...
#دختر_عشق_میورزید
انگار بادبادکی باشم ،
اسیر نخی در زمین
سرگردان هر وزش در آسمان
بی اراده،
هراسان،
مجذوب آسمان و شیفته ی زمین..
انگار بادبادکی باشم در دستان تو ...
...
"میکِشی نخ مرا
می کُشی مرا!
باید یک دختر بی کله باشی که دلش همیشه تجربه کردن های نو بخواهد
بعد یک شب شبیه بامدادی که ساعتش از سه هم گذشته
شرط بندی های سخت بگذاری
ریسک کردن های عجیب که شبیه آدمهای همشکل تو نیست
و تا خود صبح وقت میکنی
که دامنت را از شک بتکانی...
چشمهایت گرم اگر بشود
لابد تنور دلت سو سو زده
سه ساعت در تاریکی ...
سه ساعت در روشنی ...
گاهی فقط نمیدانی باید بمانی یا نیامده رفته باشی...
از دو نیمه شب گذشته، که زن سیگارش را پوک میزند و
از لبه ی خیس پشت بام به جایی که نمیتواند زمین یا هوا باشد خیره مانده
مرد چن قدم دور میشود و صدای دودی زن بلندتر میخواهد که تنها بماند...
آواهای بعدی چند ناسزا و مشاجره و شکایت است
زن خسته تر ، گرفته تر، مست تر
مرد عصبی تر ، بی محابا تر ، وحشی تر...
ساعت دو و نیمِ تمام است ک
صدا فقط ،چک چک یک ناودان بنظر می رسد..
بغضم در گلویی گرفته ک گوشه ی لبش از خنده های ساعتی پیش
چاک خورده است....
اینجا پشت یک پنجره ی رو به شهریور...
لذت انتقام
رنگش آبیه و کولرش با درجه ی بالا تو صورتت خنکی میزنه
فیله هاش ترد و مغز پخته و سسش ادویه کاری داره
لذت انتقام
پیرهنش صورتیه و عطرش تند
قدش بلنده و عینک دور مشکی داره
...
لذت انتقام دقیقا وقتی چشم و گوشی و عطر شیرینش
دم در مکث می کنن
تو جون من میشینه
درَکِ حالِ خوب و بد که جاشون و نمیفهمن
لذت انتقام خنکه،خیییلی خنک
همین امشب که حالت خوش نیست و میخواهی غر بزنی،
یا جدی باشی
یا باور هایت را شخم بزنی
یا بگویی چقدر آدمهای دور و برت حالت را بهتر نمیکنند،
چقدر مشروب آنی ست ،
چقدر مذهب بی تأثیر،
چقدر وطن بی اهمیت...
یا هر چیز دیگر
من می توانم جدی ترین دختر شهر باشم،
نگران ترین غریبه ی این اطراف،
مهربان ترین خواهر،
شوخ ترین رفیق...
همین امشب اگر حال ناخوشت ورم کند روی دستمان،
من می شوم قوی ترین خاطره بازِ دلتنگ ِ کم آورده ی بیچاره ی ا
این اتاق کوچکم...
اینجا خیابون ایرانه،
ساعت ۴:۱۰ صبح که ماشینه قیژی میاد کوچه رو رد کنه،
صدای گوپس گوپس اش،حسین حسینه...!
خواستم بگم "بیشعورا" همه جای شهر هستن،
با دَک و پوزِ جور واجور،
گول ظاهرشون و نخوریم!
دلم گرفت
بین اونهمه شوخی و تیکه های ریز و درشتی که حواله هم میکردیم و
مطمئن بودم دو سر آنتن در حال لبخند زدنه،
دقیقا از همون لحظه ای که اینستا نوتیف داد که حانیه پست گذاشته و
کپشن مثل همیشه بلندش و تا نقطه ی آخر خوندم،
دقیقا از همون لحظه دلم خواست دهن گوشیم و جوری محکم بگیرم
که بی صدا نفسش ببره و برای همیشه خاموش ی گوشه رها شه،
بعد من دور بزنم تمام شوخی ها رو
یه دل سیر به هر کلمه ی حانیه ک انگار تُن صداش سرد و بی احساس
فقط از یه غم چهل روزه میگه،گریه کنم.
اما دهن گوشیم و نگرفتم،
و تو شوخی کردی باز،
و من فکر کردم جواب ندادنم اگ ناراحتت کنه...،
و پست حانیه رو رد کردم و به یه متن عاشقانه رسیدم،
بعد به صاحب متن...
بعد به یاد تمام حرفایی که حقم نبود شنیدنش،
بعد به این فکر کردم که مگه میشه همه آدما رو بخشید؟
صفحه رو برگردوندم بالا و کپشن حانیه رو از اول خوندم،
گوشی طاقت نیاورد و خاموش شد...
سکوت