از اون پل هواییِ که شبا بوی استخرش، هوسی میکنه آدم و
تا دم در مترو که پیرمرد کلاه نمدی،
همیشه سفره ی خنزل فروشیش به راست و
ماشین قیژی رد میکنه...
چشام و میبندم و یه صلوات میفرستم و دوباره که باز میکنم
فقط یه پل هوایی یادمه و یه شب خلوت و یه ایستگاه مترو
که خنزل پنزل های دم درش ته کشیدن از دیری ساعت...
صلوات بعدی یعنی دیگه هیچی یادم نیست...
نه اون شب دیر وقت و نه هوس استخر و نه دو جفت کفش که صدای خلوت و میشکنن...
...
پ.ن: انتزاع یعنی روزی که با یه صلوات بشه ازت دل کند و به موندگاری اون معتبرترین دل داد...
این یک نوشته ی انتزاعی ست...