loneliness
جمعه, ۹ مهر ۱۳۹۵، ۰۷:۳۱ ب.ظ
دستش رو به سرش گرفته بود و شقیقه ی چپش و محکم تر فشار میداد
اینبار دندونش نبود که تیر میکشید،
تمام حرفها و فریادهای نزده و بغض های قورت داده بودن
که حالا مثل چنگک های کوچیک گاز میگرفتن و امون میبریدن.
...
دستش و رو چشمهاش گذاشته بود
مامان می پرسید چی شده و منتظر بود.
گریه میکرد ،شاید چون هنوز دل داشت
...
و این زندگی هر روز داشت فرسوده تر میشد!
۹۵/۰۷/۰۹