...
من مُرده بودم، قبل از اینکه چیزی به پام سنگینی کنه و بکشونتم به خاک
رفته بودم دمِ گاز که قبل روزه ی جدید چیزی خورده باشم
تو یه لحظه همه چیز شد درد، یه بی قراریِ دردناک
مثل یه تیغه که از سینت شروع کنه به چرخ خوردن و تراش دادن و تا پاهات کشیده شه
ترسیده بودم، از فکر کاری که نکرده باشی فکر کن بترسی
دوییدم سمت دستشویی، اما جای خوبی برای فرار نبود
تو یه لحظه تمام رنگ صورتم بلعیده شد، سفیدِ سفید
نتونستم وایسم، با یه مشت آب اومدم بیرون
زمان سرعتش هزار برابر بود،یا من داشتم میدوییدم مدام! ؟
پرت شدم رو راحتی،
بابا بی وقفه شماتتم میکرد
من رها شده بودم تو عمق چهارمتری آب، گوشام سنگین بود، تنم گرفتار خلإ
ترسیده بودم،
مامان غذای گرم و گذاشت رو پام
با ولع بی پایانی از تهوع تا آخرین قاشق فرو دادم...
کمتر از یه ربع بعد یا شاید بیشتر رو به روم وایساده و میپرسه:
فشارت افتاد؟ ضعف داشتی؟
باید فکر میکردم، وقت بهم بدین باید فکر کنم، نه نمیتونم با این سرعت٬
"درد بود فقط "
ترسیده بودم، مثل وقت هایی که تو درد میکشی و من دستم کوتاهه
باید گریه میکردم، نمی تونستم
ترسیده بودم...
نزدیک اذانه؟!!
چه سؤال بی معنی ای!!
ساعت و نگاه میکنم،
ده دقیقه به سه ی لعنتی!