شرمساری
رو به رویش که نشستم گونه هایش سرخ شده بود و با آن چشم های تیله ای
سیاهش خیره خیره میخواست سر حرف را باز کند،
نم نمک یخش باز شده بود که گفت دیشب ازفرط اضطراب خوابش نبرده
یا وقتی روی صندلی ماشین منتظرم نشسته بوده چطور ته دلش هی چند جفت دست رخت میشستند،
من اما خوب بودم،صدایش برادر بود اگر خودش نبود
و من خوب بودم هرچند اگر یکی یکی پرده های رو به حقیقت را انداخت و
الک ها آویخت و آرد ها بیخت!
من خوب بودم اگر نمیگفت رفیق خوبه خوبه روزهایم که ما را گره زده بود در آن
سوله ی دمداره تاریک چه آسان قید ام را زده!
...
چند متر مانده به خانه پیاده شده بودم
و حالا چندصد هزار صورتک بد قواره
با چشم های از حدقه در آمده برایم سر تکان میدادند
پشت دره اتاق بودم که دلم خواست یکروز وقتی
رفیق خوبه خوب روزها دستم را میگرفت رو به کار جدید و
رئیس آشنا،
دلشوره ام را جدی بگیرم و دستهایم را جایی دیگر بند کرده باشم!
دلم برای صورت گرم و نرم رفیق رفته
و چشم های تیله ای سیاه رئیس آشنا
یکروز سخت گریه میکند