در خواب عدم بمیر
کسی صدایی از قلقلش نمیشنوید حتی آن دوده های سیاه که سر و رویش را چرک کرده بود را هم نمیدید،اما آتش از زیر خاکستر شعله میزد و میدرید!دلش ویران شده بود،میان آن شریعتی طویل حوالی ایستگاه شلوغ و پر هیاهوی قلهک گوشه ی کافه ی خفه و گرمی که دختری چمبرک زده و خیره به دهان مرد ناشناس سراپا گوش بود!چانه اش را میتکاند با هر نقطه ی پایان و بغض را در سرش حبس میکرد،چه کسی پیش از این گفته بود که بغض در گلو رسوب میکند؟؟؟ بغض او از مویرگ های مغزش،از لابه لای خاطرات ریشه میزد و تا منتها الیه قلبش را سوراخ میکرد،سرش را تکان میداد مبادا کسی شاخ و برگش را از کناره های چشمانش دیده باشد!
دختری آنجا نبات را در استکان چاق و بدقواره ی چای میساباند و با هر گره ای که از زبان مرد باز میشد و چراغ های ندانم کاری اش را روشن میکرد محکمتر دهانش را قفل میزد
دختری آنجا کنار دیوار آجری همان کافه ی تنگ و تاریک حوالی ایستگاه شلوغ قلهک میان خیابان طویل شریعتی کینه را ،خشم را، زخم را شناخت
و دوست داشتن را ترک کرد