باز،نشسته
به آینده ای فکر میکنم
که روزها رو در حالی که خیره به سقف عبور میکنن
به شب ها میدوزه ،و زندگی ای که با تمام بیهودگیش
مثل یه پیله ی چسبناک ما رو در خودش تنیده
نه میل فرار دارم و نه طاقت سکون!
منکر روزهایی که با آشفتگی اومدم و
با گشاده رویی بیرون زدم نمیتونم بشم،
منکر لحظه هایی که بهم امید داد و همچنین منو محدود کرد، منکر آدمهایی که دوستشون داشتم و بعضا از اونها خسته...
ای کاش وقتی جمله های نصیحت بارش و
روانه ی چشمهام میکرد،مهلتی داشتیم
برای گفتن از اونچه که وجود داشت
اما جامه ی کلمات رو هنوز به تن نکشیده بود!
ای کاش وقتی آینده و تصمیم و بلند پروازی رو
ترسیم میکردیم،جایی رو هم
برای در کردن خستگی های ته نشین شدمون میذاشتیم!
من از پیچیدگی پوست در پوست جنسیت چیزی نمیدونم،
اما یاد گرفتم میون هر لایه اش باید ناامنی رو بو کشید!
ای کاش اینهمه شک جاش و به برادری داده بود،
تا من از خفقان بغض ناکامی ام حرفی براتون میزدم،
رئیس!