او...
شنبه, ۳۱ تیر ۱۳۹۶، ۱۱:۵۲ ب.ظ
سرم با بدنم غریبی میکرد،انگار گلدان سنگینِ پرباری بر حصیری نحیف تکیه کرده باشد،هر آن احتمال فرو ریختن، سلول به سلول تنم را منقبض کرده بود، دلم با هر که غیر تو غریبه تر...
تو گویی مهره ای سنگی میان دریایی از امواج
یا مسافری بی زبان، در موتن کور ها
سرم با بدنم غریبی میکرد
تو اشاره کردی بودی ، و او میدوید
همانطور که میان ملحفه ی بنفش مچاله شده بود، همانطور که نخ های زوار در رفته ی لباس را میچلاند
و آهسته آهسته صدای زنانه ای با دلش روضه سر میداد
سرم داشت به دنبالت میدوید
پیش از آنکه طیاره از زمینِ امن خانه اوج بگیرد
پیش از آنکه قلبم ایستاده باشد...
۹۶/۰۴/۳۱