حماسه ی ۲۹اردیبهشت
امروز که به قول علی آینه بغل اسکانیا یا همان عینک دودی همیشگی را
سفت روی چشمهایم نگه داشتم و بعد دیگر نترسیدم اگر میان اینهمه رهگذر
بغضم بترکد چطور برایم دل میسوزانند، امروز
اصلا نمیدانم چه شد که آنقدر کامم را تلخ و چشمانم را بغضی کرد
نمیدانم دلم برای آن سید مظلوم در حصر تپید که این روزها دم به دم یادش
را پررنگ میکنیم و دستهایمان از لمسش و چشمهایمان از نظاره اش و حتی
گوش هایمان از شنیدن صدای آرامش بخشش قاصر است،
یا دلم به حال خودم خون شد که این بهار و اردیبهشت از کف ام میرود و
آنچه بر من می آید لباس تنگ و پاره پاره ی خاطرات توست!
تا به حال شده است دختری را تیمه برهنه و آفتاب سوخته، وقتی گونه هایش
چرک و سیاه از رد اشکهایش خیس خورده ببینید و دلتان نخواهد به حالش
غصه بخورید؟؟!
من به حال خودم غصه خورده بودم
یا میر در حصر
یا حتی تیغه ی آفتاب که قلبمان را آتش میزند،
فرقی نمیکرد
من اینبار بی دلهره گریه میکردم.