کسی پشت چشمهای بسته ام قد می کشید
من از آمدن آن روز می ترسیدم
آنقدر میترسیدم که هر شب از تاریکی آسمان بغض میکردم و
تا صبح خواب شهری را میدیدم که میشد آنرا از زمان، تقویم و حتی فصل ها جدا کرد
من از آمدن عدد١٥ کنار صفحه ی گوشی میترسیدم
از اینکه فروردین تا نیمه به سر برسد و آمدن تو را کسی بخواهد جشن بگیرد!
من میترسیدم از خیابانی که در سینه اش کافه ای جا خوش کرده باشد و
اولین میز دو نفره ی کنار پنجره شاید آن گوشه ی سمت راست مال تو باشد و
یک کیک پر از قلبهای شکلاتی و آدمی که برایت دست میزند!
کاش هیچ روزی نرسیده بود که مادرت لب به دندان بگزد و
درد امانش ندهد و تو با فریاد توی دست زنی سفید پوش بیفتی،
یا کاش هیچ زنی با شلوار زرشکی و کیف سنتی اش
قدس را با تو تا اولین مقصد نامعلوم قدم نمیزد.
و نام هیچ زنی روی شماره اش برایت "یاقوة" زخیره نمیشد...
و عکس هیچ زنی مقدمه ی صبحت نبود و
هیچ زنی...
لااقل ای کاش هیچکدام از این زنها من نبودم
و هیچکدام از این مردها قدشان به تو نمیرسید یا شکلشان مثل مثلِ خودت نبود!
من از روزی که این زمینِ لعنتیِ عجول ٣٦٥روزش کامل شود و تو یکسال بزرگتر شده باشی میترسم!
از این دور شدنِ بی وقفه...