هنوز هم...
جمعه, ۴ فروردين ۱۳۹۶، ۱۰:۱۳ ب.ظ
دارم با خودم بلند بلند حرف میزنم
که: باید دور بعضی چیزها حتی شده یک خط بی رمق اما قرمز کشید
فراموش اگر نمیکنی دست کم حذف کن
دارم خودم را مدام نصیحت میکنم و توی سینه ام فریاد میزنم
که اگر دلم آتش گرفته برای آن روزهای امید و محبت و شوق
آن ذهن بی صاحبت فراموش نکن آنهمه تحقیر و ترس و تهدید را هم...
دارم توی یک چرخه ی کوچک مدام میچرخم که دستم سررسید نود و پنج را میکشد روی تخت،
و تا بازش میکند دو کارت کوچک بیرون میفتد،
تنها بازمانده های آن طوفانِ عظیم که فراموش کرده بودم برگردانمشان
سکوت میشود، بین من و خودم دیگر سکوت است و
۹۶/۰۱/۰۴