روز اعتراف
دوشنبه, ۳ خرداد ۱۳۹۵، ۰۸:۰۴ ب.ظ
نشسته بود وسط اتاق
درست روی مرکزی ترین گل قالی
مثل همه ی وقت هایی که مستأصل شده بود،
همه ی وقتایی که از خودش عصبانی بود
و همه ی وقت هایی که سر از حساب و کتاب دنیا در نمیاورد.
نشسته بود وسط اتاق و بین حالتی از بغض و دلشوره،
سعی میکرد با روزهای گذشتش مبارزه کنه،
داشت سعی میکرد تلخ ترین جمله ی های زندگیش و
بذاره کنارِ"من به شما علاقه دارم" و نتیجه رو به سرعت حاصل کنه که:" منم همینطور"
اما نتیجه حاصل نمیشد،
دست کم به این سادگی نمیشد!
۲۱ و لحظه به لحظه برای خودش بزرگتر میکرد که تکمله ی
صغرا و کبرای مسئله اش باشه!
مثل اینکه :
تو ۲۱سالته
همه ی ۲۱ساله ها باید تصمیم بگیرن
پس تو باید تصمیم بگیری!
و این جمله تا کجا میتونست بترسونتش...
"تو باید تصمیم بگیری"
۹۵/۰۳/۰۳