جز هیچ بزرگ
جمعه, ۲۰ فروردين ۱۳۹۵، ۰۵:۱۸ ب.ظ
سر و ته دراز کشیدم روی تخت
پنجره بازه و صدای کلاغ ها و
سوت سوت پرنده ای که نمیدونم چیه
تنها پچ پچ ایه که به گوشم میرسه
دراز کشیدم و بدون حرف منتظر موندم تا هوا تاریک شه!
انگار که مُردم،
انگار سه شنبه ی شونزدهم اردیبهشته و
من رو تخت اتاق ،جای پدرجان خوابیدم و
پنکه با شتاب می کوبه و
یخ ها زیر بغل و خنک کردن و
یه دختر ۱۹ساله تو لباس مشکی به اصرار پدرش از اتاق بیرون کشیده میشه،
و خواهر کوچیکتر زبون میگیره و
خواهر بزرگتر هق هق میکنه و...
انگار جای پدرجان خوابیدم و منتظرم تا غروب
بین دست پیرمردهای مسجدی
غسل داده بشم و
تو حلقه ی مردهای فامیل
لای کفن پیچیده بمونم و
بمیرم
انگار که مرده باشم
تو عصر یه جمعه ی فروردینی...
...
روزهای زیادی اینجوری شب شدن
روزهای زیادی اینجوری مُردم!
۹۵/۰۱/۲۰