کاروان رد بشود،قصه به آخر نرسد...
پنجشنبه, ۸ مرداد ۱۳۹۴، ۱۲:۰۱ ق.ظ
داره تعریف میکنه ک داداش دوستش شب خوابیده و صب بلند نشده ...
یعنی همین امشب که حرفایی رو که باید بشنوی و نمیشوی رو تو نُت گوشیم قایم می کنم
همین امشب که برنامه میچینیم واسه بهشت زهرا رفتن اول صبحی مون
همین امشب که از ذوق پیشنهاد کار توی یه مهد کودک دستامو بهم می کوبم...
همین امشب میتونه آخرین فرصتت باشه که حرفاتو با خودت زیر لحد نبلعی...
حیف اون همه دمنوشِ نخورده...
بارونِ ندیده...
لباسای پوشیده نشده...
چه اومدن و رفتنی بود اصلا...!
۹۴/۰۵/۰۸
به ابنا توجه نمی کنیم...
همین امشب میتونه آخرین فرصتت باشه که حرفاتو با خودت زیر لحد نبلعی...