نفسم گرفت ازین شهر...
سه ساعت تمام بین بحث سرسام آوری که هرکدام برای هزارمین بار تکرار می شد،
چشمم را روی یک مشت تصویر آشنا می چرخاندم و
سرم را از گیجی گرما هر چند لحظه بین دست راست و چپ میگرفتم و
حتی رغبتم نمی آمد به این معادلات حماقت انسانی در بیشعور جلوه دادن رغیب و
مستدل ظاهر کردن حرف خود فکر کنم،
سه ساعت تمام صبوری پیشه کردم و
وقتی طاقتم جانش را برداشت و گریخت زیر سقف آسمان و
کلافه تر از بوق های بی شکیب و ماشین های حرارت زا
سرم را به شیشه ی سرد واگن آخر تکیه میکردم و
خیره به تلاش بیهوده ی عقربه بزرگ در انتظار دینگ ساعت نُه پلک نمیزدم...
از خانه زنگ می زنند و روزو شبت را کامل میکنند: "مرضیه برقا رفته!"
به تاکسی به فکر نمیکنم
به رسیدن تا خانه هم
به دوش آب سرد و کولر نمیدانم چند وات حتی...
فقط هندزفیری را از کوله ام در میاورم و
فکر میکنم سالها توی این خیابانها کاش قدم بزنم...
حالا داستان باید کامل شود،
بی طاقتی یکروز وراج یک طرف و مهمان ناخوانده ی خوش سخنتر و
اتاق تاریک و گرمای منفور تابستانه هم آن طرف دیگر...
تا بحال شده چراغ حمام را خاموش کنی و
به تاریکی یک چشم تا ابد نابینا،
حس هر قطره را ب پوستت بکشی و
از لذت بازی آب و دستهای گمشده و بدن سردت کیف کنی؟؟